Tuesday, February 15, 2005

زود

آه. به زودی باز خواهم گشت با یک بغل پست...م

3 Comments:

At 11:05 PM, Blogger Messi said...

Mohsen Jan,
Harvaght bazgashti ba man ye tamasi begir ...
-Hooman
http://mesgary.blogspot.com

 
At 12:16 AM, Anonymous Anonymous said...

hey habij kheyli ham ajale nakon ino man too deltangestan khoondam khosham oomad goftam shayad to ham khoshet biad
آقای گيرمنديان
باران! با سينه، با سر، با تمام بدن به پيش. هوا خيس است. می خواهم چشمهايم را ببندم و سر به هوا بدوم تا تمام صورتم بارانی شود، ولی نمی توانم : مبادا حلزونی را لگد کنم.

آقای گيرمنديان از يکی دو ماه پيش گير داده است که صبحها بايد دويد، و ولکُنِ معامله هم نيست. او باورش شده است که خورشيد هر روز صبح فقط و فقط برای او طلوع می کند و به همين دليل هر روز راس ساعت شش و سی دقيقهء بامداد - به وقت کاليفرنيای جنوبی - از خانه خارج می شود، راس ساعت شش و چهل و سه دقيقه وسط پُلی که روی نهر کوچکی از کنار خانه اش می گذرد رو به آفتاب می ايستد، دستهاي بلندش را تا جايی که می تواند باز می کند و با صدای بلند به خورشيد سلام می کند. او سپس به خورشيد اجازه می دهد به طلوعش ادامه دهد و به بقيهء دنيا هم بتابد، و خورشيد هم برای قدردانی با تعداد زيادی از پرتوهايش آقای گيرمنديان را در مسير بازگشت تا خانه اش بدرقه می کند.

آقای گيرمنديان بلافاصله بعد از اينکه به اتاقش می رسد پنجرهء اتاق را به سمت دنيا باز می کند، روتختی آبی اش را مرتب می کند و کنار تختش روی زمين دراز می کشد. او سپس پاهايش را روی لبهء تخت می گذارد و آنقدر دراز و نشست می رود تا از نفس بيفتد. او گاهی مجبور می شود برای اين کار مقدار متنابهی موسيقی آهنی و روحخراش را با فشار زياد به گوشهايش تزريق کند و خود را سربازی تصور کند که نجات وطنش بستگی به تعداد دفعات دراز و نشست او دارد، و بدين ترتيب از تمام ذخائر آدرنالين بدنش استفاده کند.

آقای گيرمنديان سپس لخت می شود و در راهِ دوش يواشکی از گوشهء چشمهايش خودش را در آينه برانداز می کند. او از اينکه فکر می کند آدم بسيار ورزشکاری است به اين نتيجه می رسد که لابد او هم مثل بقيهء ورزشکارانی که می شناسد بسيار آدم خوشبخت و بی درد و مرفهی است، و سرمست از اين خوشبختی به زير دوش می رود و با صدای بلند آوازهايی را که شعرهايش را بلد نيست فرياد می زند.

آقای گيرمنديان از ساعت هشت تا هشت و چهارده دقيقه به اخبار روزانه روی برنامهء راديويی مورد علاقه اش گوش می دهد و با روحی شاد و بدنی سالم و پيراهنی نارنجی راه پلهء دفتر کارش را چهارپله يکی درمی نوردد و با هيجان وصف ناشدنی قبل ار همهء همکارانش به دفتر کارش وارد می شود و مستقيما به سمت آشپزخانه می رود تا برای همهء کارمندان دنيا قهوه درست کند. او حتی دو هفتهء پيش قهوهء مورد علاقه اش را از فروشگاه مورد علاقه اش خريده است و به دفتر آورده است تا هر کسی که فنجانی از آن می نوشد در راه برگشت از آشپزخانه کنار ميز او بايستد و از بزرگواری و خوش قهوگی او حسابی تعريف کند.

پس از مراسمِ با شکوهِ راه اندازی قهوه جوش فعاليتهای هيجان انگيز آقای گيرمنديان به مدت ده ساعت تعطيل می شود. او در اين ده ساعت تعداد زيادی کليدهای مختلف را به صورت کاملا اتفاقی فشار می دهد و به هزاران هزار خط حروف و اعداد مطلقا بی ربط و بی معنی خيره می شود. او هنوز نمی داند آقای رئيس دقيقا به چه دليل به او حقوق می دهد، ولی خودش را قانع کرده است که تا وقتی که آقای رئيس از اين کليدبازيها خوشش می آيد از اين ده ساعت زندگی به خاطر مقداری اسکناس صرفنظر کند.

آقاي گيرمنديان راس ساعت هفت بعدازظهر زندگی را از سر می گيرد. او همچنين از همان يکی دو ماه پيش گير داده است که هر شب بايد تنيس بازی کرد، و دهان خودش و اطرافيانش را با اين گيرهايش سرويس کرده است. او باورش شده است که تنيس بلد است، و چون هيچ کس به سفتیِ او به چيزی مثل تنيس گير نمی دهد فکر می کند لابد تنيس او از همه بهتر است. به همين دليل آقای گيرمنديان هر شب بين شصت تا صد و هشتاد دقيقه از زندگی اش را به دنبال يک توپ پشمالوی زردآلوی فسقلی می دود تا به خونخواهی هرآنچه که می خواهد و ندارد و همچنين تمام ستمديدگان و مظلومين دو عالم با محکمترين ضربه هايی که تاريخ ورزش به خود ديده است از آن انتقام بگيرد.

آقای گيرمنديان بالاخره در پايان يک روز پُربار حدود ساعت ده و بيست و سه دقيقه و چهل و هفت ثانيه مقداری شراب می نوشد و برای خودش نان و پنير و تخم مرغ و گوجه فرنگی را در سينی سفيدی با دقت می چيند و از شام کاملا ارگانيک و مقوی خودش حداکثر لذت را می برد. او قبل از خواب مسواک می زند، دهانش را با نعنا می شويد و بين چهار تا صد و بيست و سه خط کتاب می خواند.

و بدين ترتيب يک روز ديگر از زندگی آقای گيرمنديان با لبخند و خودخوشبخت بينی هر چه تمامتر به پايان می رسد. آقای گيرمنديان يکی دوماهی است به اين برنامهء روزانه گير داده است، مبادا در پايان روز هنوز مقداری انرژی داشته باشد و به چيزهايی که اسمش را نمی برد فکر کند. او خودش می داند که با اين همه گيرهايش هم نمی تواند تا ابد از دست فکرهايش فرار کند، ولی به روی خودش نمی آورد؛ مبادا روزی خورشيد او طلوع نکند، و در تاريکی تنهايی خودش را ببيند، راهش را گم کند و از همه بالاتر، حلزونی را لگد کند.

امروز باران می بارد، و من نتوانستم به خورشيد سلام کنم؛ ولی هيچ کس نمی داند، و من هم به روی خودم نمی آورم. من خوشبختم.

 
At 9:34 AM, Anonymous Anonymous said...

پس كي برمي‌گرديد؟ كم‌كم يادم مي‌ره بهتون سر بزنم

 

Post a Comment

<< Home