Friday, March 18, 2005

سال نو

من از همین تریبون به صورت رسمی فرا رسیدن سال نو خورشیدی رو پیشاپیش به همه دوستان، آشنایان، اقوام، مشتریان و حتی دشمنان عزیز خودم تبریک می گم و از اونجایی که سی ام، یکم و دوم کشیکم تصمیم گرفتم بازم پیشاپیش یه مهمونی بگیرم تا به اتفاق دوستان سال نو رو نرسیده جشن بگیریم. از همین تریبون جای همه اهالی بوستون آباد، کالج بوستان، فرشته نشین ها، بمبیی ، تری استه، توورنتوو و بقیه جاها رو خالی می کنم. کاش بودین یه حالی می کردیم. آخه امشب اولین شبیه که قراره ریسک و مافیا بازی نکنیم!!! یاد اونسال خونه کاوه هم بخیر. همه حتما سال خوبی داشته باشین.م

New Year

I officially just from this same tribune congratulate the upcoming new year to all my dear friends, relatives, colleagues, clients and even my enemies. As I am on duty on 30th, 1st and 2nd I have decided to hold a party with friends to celebrate the new year. From this tribune I announce that the place is all empty for gals from Boston, College Park, Los Angeles, Bombay, Trieste, Toronto and all other places they are. “Wished you were here” to joy this celebration together. You know tonight is the first night we are not going to play Risk or Mafia!!! I still remember the nice night we had in Kaveh’s place. All of you have a nice nice year.

اولین تجربه

یه روز یه پسر می آد خونه و به پدرش می گه: پدر من امروز اولین تجربه سکسم رو داشتم.م
پدره با خوشحالی در حالیکه حس فضولیش هم گل کرده بود میگه: آفرین پسرم خوب تعریف کن ببینم چطور بود؟م
پسر سری تکون می ده و می گه: فعلن که کونم درد می کونه حال ندارم. بعدن تعریف می کنم.م
به نظر می رسه تجربیات ملت ما هم از دموکراسی تو همین مایه ها باشه...م

The First Experience

Once a boy comes home and tells his dad: Hey dad I had my first Sex experience today.
His dad happily with a glance of curiosity in his eyes tells him: Excellent son, now explain me how it was?
The boy shaking his head says: You know my ass is aching by the time and I don’t feel like doing that. I will tell you about it later.
It seems that our society’s experience of Democracy is something somehow the same…

Monday, March 14, 2005

دکاتیر

چند نکته در مورد دکترها که باید یه خاطر داشته باشید:م
دکترها داروهایی تجویز می کنند که کم می شناسند،م
برای بیماری هایی که کمتر می شناسند،م
برای بیمارانی که اصلا نمی شناسند.م
با این وجود چی جوری جرات می کنین جونتون رو بسپرین دستشون.م

Drs

There are some points you should remember about Doctors.
They prescribe drugs they know little about,
For disease they know less,
For patients they don’t know at all.
How could you trust them after all;)

Friday, March 11, 2005

حال خوب

هر چی بخش زنان راجع به تولد و زندگی بود بخش داخلی راجع به عجز و مرگ. اولین روزی که وارد بخش شدیم و تختارو تقسیم کردیم یکی از تختایی که به من افتاده بود یه پسر بچه 14-15 ساله بود که تالاسمی ماژور داشت و دایم در حال داد زدن بود. وقتی علت رو پرسیدم گفتن که به خاطر درد به این پسر مورفین می زدن که حالا دیگه وابسته شده بود و چون مرخصش کرده بودن دیگه بهش مورفین نمی دادن الان در حال داد زدن بود. خانواده پسره هم به همین دلیل از بیمارستان نمی بردنش. اینقدر داد زد تا بالاخره دل یکی سوخت و قرار شد یه دوز مورفین بش بدن. حدود 10 دقیقه بعد از این که مورفین رو دادن دیگه پسر داد بیداد نمی کرد و همه راضی به کارشون ادامه می دادن که یه دفعه پرستار دویید تو اتاق ما و گفت انترن تخت 7 شمایید؟ گفتم بله. گفت بییاید که مریض ارست کرده. من سریع رفتم سر تختش. پسر یه صورت دفرم با استخون بندی نافرم داشت- به خاطر تالاسمی- و سرش به یه سمت افتاده بود. من سی پی آر برای مریض شروع کردم ولی تغییری در وضعیتش ایجاد نمی شد. حدود 0.5 ساعتی داشتم زور می زدم ولی خودم نمی دونستم که آیا واقعا دوست دارم که برگرده یا نه. از یه طرف خوب دوست داشتم و وظیفه ام این بود که مریضو برگردونم. از یه طرف می دیدم که واقعا برگشتنش چه سودی به حال خودش و خانوادش داره. که بیشتر خودش درد بکشه و بیشتر خانوادش ناراحت باشن تازه الان نه 2 ماه دیگه. شاید میل من به برگشتن اون پسره بیشتر خودخواهی خودم بوده که اصلا هیچ کاری هم با اثراتش نداشتم. شاید هم من اصلا در جایگاهی نبودم که حق فکر کردن در این مورد رو داشته باشم. ولی هر چی که بود بعد از اون تزریق با حال خوبی مرد...م

Feeling good

As much as gynecology ward was about birth and life the internal medicine ward is about poverty and death. The first day we entered the ward dividing the beds, one of the patients in my beds was a 14-15 years old boy with Major thalasemia who was shouting all the time. Asking the reason they told me that for his pain he was given morphine for a long period and now he was getting dependent to that. As he was discharging from the ward they were not giving any more morphine to the boy and he was craving for that. The kid’s family were not taking him home for the same reason. Were could they find morphine for the kid from now on. At last one was kind enough to give him another dose. After 10 minutes ther were no shouting anymore and every one satisfied were doing their works. Suddenly the nurse ran into our room and asked if I was the intern for the bed number & Nodding my head she told me that the kid has arrested. I ran to his bed. The kid with a deformed face and not in a good shape skeletal system –due to his thalasemia- was asleep with his head falling to one side. He was cold and me doing CPR changed nothing to his situation. I was doing CPR for half an hour and I didn’t still know if I really wanted him back or not. From one side I liked him back and it was my duty him being back but looking from the other side what good his being back could be to himself and to his family. More aches for himself and more discomfort to his family? Yet if not today this would be his fortune if not today 2 months later. May be my desire for his coming back was due to my self-seeking approach not paying attention to the outcomes of my job. Or may be I was not in the position to have the right to even think about that. Whatever it was, I knew that receiving his last morphine dose, He died in a good mood…

Monday, March 07, 2005

ان و گه

ساعت 3.5 صبحه و من دیروز تا ساعت 6 بیمارستان بودم و داشتم ااز مریضام شرح حال می گرفتم. خونه که رسیدم خوابم برد تا الان که باید کل کبد رو از رو هریسون بخونم –عمرا- چون استادمون یخده سگ اخلاقه و آدم رو در 3 سوت با خاک کوچه یکی می کونه. تازه شنیدم که یه مریض جدید هم رو تختای من خوابیده. خدا رحم کنه. تازه اینا جدا از هفته پیشه که تماما درگیر اولین کارسوق ملی عصب شناسی سمپاد بودم. مردم تا تموم شد ولی خیلی حال داد خیلی بچه های با هوشی بودن. الغرض اینکه وقتی در بحران التقاط ان و گه هستی به سختی یادت می آد که باید نفس هم بکشی چه برسه به اینکه وب لاگ بنویسی.م