روزنامه
"همشهری، ایران، خبر ورزشی، آفتاب" این صدای پسرکی بود که در حال فریاد زدن دسته ای روزنامه را در هوا تکان می داد تا نظر راننده های خواب آلودی را که با بی حوصلگی در صف طولانی ماشینها در انتظار سبز شدن چراغ بودند را به خود جلب کند. کمی آن طرف تر، پیر مردی حدودا 60 ساله، با صدایی خالی از شور و نشاط جوانانه پسرک، داد می زد: "روزنامه، روزنامه". ولی مشخص بود آنقدر توان ندارد تا 2 ساعت متوالی اسم روزنامه هایی را که به زور روی جلدشان را می خواند، فریاد بزند. اگر راننده ای هوس می کرد روزنامه ای بخرد بوق ماشینش را چند بار به نشانه فراخوانی آنها به صدا در می آورد و آن دو به سرعت به سمت ماشین می دویدند تا خود را زودتر از دیگری به آن ماشین برسانند. اما پیرمرد در روز بارها مقهور نیروی جوانی پسرک می شد و با حصرت در قیافه دیگر راننده ها چشم می چرخاند تا شاید به تجربه پیری در صورت کسی، نیاز به روزنامه را بخواند و زودتر از پسرک به سراغ راننده برود.م
" روزنامه؟" اما دریغ که این چیزی نبود که بشود در صورت آن راننده های بی حوصله خواند. "نه".م
پسرک و پیرمرد در حالیکه همچنان داد می زدند از میان صف ماشینها می لولیدند تا خودشان را به انتهای صف نزدیک کنند. به نیمه های صف نرسیده چراغ سبز می شد و ماشینها به سرعت از کنار انها رد می شدند. آن دو هم دوان دوان در کنار ماشین ها به سمت چراغ حرکت می کردند تا در نوبت بعدی چراغ قرمز شانس خود را با راننده های جدید بیازمایند. و این چیزی بود که هر روز بارها و بارها تکرار می شد.م
آن روز نه از نشست شورای حکام در روزنامه ها خبری بود، نه از بازی تیم ملی، نه از مصوبه جدید نظام وظیفه نه از بحران 9 روز یک بار. از آن روزهای بی خاصیت و ملال آور که دوست داری زودتر شب شود شاید فردا خبری بود. در همچین روز کسل کننده ای هیچ کس حتی پولش را حرام کسلی روزنامه نگارها هم نمی کرد. اما چه می شد کرد که مخارج زندگی بی خیال روزهای کسلی نمی شد. اگر راننده ای بوق را حتی به نشانه اعتراض به راننده ای دیگر به صدا در می آورد، هر دو به سمت آن ماشین می دویدند. اما امروز دیگر وقت آن نبود که پیرمرد مجالی برای نیروی جوانی پسرک قایل شود و ماشینی را به حال خود رها کند. چند ریف عقب تر پژویی لجنی که از فرط خاک گرفتگی رنگش به سیاهی می زد، چند بار بوقش را به نشانه روزنامه به صدا در آورد. پیرمرد نگاهی به اطراف کرد. پسرک 2-3 ردیف عقب تر بود. پیرمرد بی لحظه ای اتلاف وقت به سمت ماشین دوید و این همان کاری بود که پسرک هم کرد. پیرمرد هر آنچه در توان داشت به میدان آورده بود. به نزدیکی ماشین که رسید سر بالا کرد تا نگاهی به صورت راننده بیاندازد. جوان جاق بیست و خورده ای ساله که یک 200 تومنی تا خورده را به پسرک می داد. به صورت پسرک که نگاه کرد نیشخندی حاکی از پیروزی روی صورتش خود نمایی می کرد. نفسش به هن هن افتاده بود و دردی مبهم در سینه اش می پیچید. چراغ سبز شد. اما پیرمرد که حتی نای راه رفتن نداشت به سمت جدول رفت. پسرک نگاهی به پیرمرد کرد و با لبخندی حاکی از بی رقیبی در میان ماشین ها شروع به دویدن به سمت چهار راه کرد. پیرمرد در حالیکه دستش را حایل می کرد روی جدول نشست و در دنیای محاسبات بی انتهای مخارج فرو رفت. در همین زمان صدای بلند ترمزماشینی که فریادی آشنا آن را همراهی می کرد او را به دنیای واقعی برگرداند. بی اختیار به دنبال صدا دوید. چند ردیف جلوتر ماشین مدل بالایی ایستاده بود و راننده با نگرانی به جلوی ماشین نگاه می کرد. خود را که به ماشین رساند پسرک را روی زمین دید در حالیکه جوی باریکی خون از پس سرش روی زمین روان بود با صورتی خالی از آن لبخند پیروزی با روزنامه های رنگارنگی که روی زمین پهن بودند. ماشین ها بی توجه، صرفا شاکی از ترافیکی که ایجاد شده بود از کنار آنها رد می شدند. پژو که رد می شد از پنجره سرک کشید و نگاهی از کنجکاوی به صحنه انداخت. راننده در حالیکه با موبایل صحبت می کرد از بخت بد خود شکایت می کرد که در چه دردسری افتاده بود. پیرمرد اما آرام بر بالین پسرک گریه می کرد.م