Saturday, April 15, 2006

روزنامه

این داستان مربوط به زمانی می شه که چهار راه سر پل گیشا رو با ابتکار استفاده از قوطی خیار شور تر تیپر نکرده بودن.م

"همشهری، ایران، خبر ورزشی، آفتاب" این صدای پسرکی بود که در حال فریاد زدن دسته ای روزنامه را در هوا تکان می داد تا نظر راننده های خواب آلودی را که با بی حوصلگی در صف طولانی ماشینها در انتظار سبز شدن چراغ بودند را به خود جلب کند. کمی آن طرف تر، پیر مردی حدودا 60 ساله، با صدایی خالی از شور و نشاط جوانانه پسرک، داد می زد: "روزنامه، روزنامه". ولی مشخص بود آنقدر توان ندارد تا 2 ساعت متوالی اسم روزنامه هایی را که به زور روی جلدشان را می خواند، فریاد بزند. اگر راننده ای هوس می کرد روزنامه ای بخرد بوق ماشینش را چند بار به نشانه فراخوانی آنها به صدا در می آورد و آن دو به سرعت به سمت ماشین می دویدند تا خود را زودتر از دیگری به آن ماشین برسانند. اما پیرمرد در روز بارها مقهور نیروی جوانی پسرک می شد و با حصرت در قیافه دیگر راننده ها چشم می چرخاند تا شاید به تجربه پیری در صورت کسی، نیاز به روزنامه را بخواند و زودتر از پسرک به سراغ راننده برود.م
" روزنامه؟" اما دریغ که این چیزی نبود که بشود در صورت آن راننده های بی حوصله خواند. "نه".م
پسرک و پیرمرد در حالیکه همچنان داد می زدند از میان صف ماشینها می لولیدند تا خودشان را به انتهای صف نزدیک کنند. به نیمه های صف نرسیده چراغ سبز می شد و ماشینها به سرعت از کنار انها رد می شدند. آن دو هم دوان دوان در کنار ماشین ها به سمت چراغ حرکت می کردند تا در نوبت بعدی چراغ قرمز شانس خود را با راننده های جدید بیازمایند. و این چیزی بود که هر روز بارها و بارها تکرار می شد.م
آن روز نه از نشست شورای حکام در روزنامه ها خبری بود، نه از بازی تیم ملی، نه از مصوبه جدید نظام وظیفه نه از بحران 9 روز یک بار. از آن روزهای بی خاصیت و ملال آور که دوست داری زودتر شب شود شاید فردا خبری بود. در همچین روز کسل کننده ای هیچ کس حتی پولش را حرام کسلی روزنامه نگارها هم نمی کرد. اما چه می شد کرد که مخارج زندگی بی خیال روزهای کسلی نمی شد. اگر راننده ای بوق را حتی به نشانه اعتراض به راننده ای دیگر به صدا در می آورد، هر دو به سمت آن ماشین می دویدند. اما امروز دیگر وقت آن نبود که پیرمرد مجالی برای نیروی جوانی پسرک قایل شود و ماشینی را به حال خود رها کند. چند ریف عقب تر پژویی لجنی که از فرط خاک گرفتگی رنگش به سیاهی می زد، چند بار بوقش را به نشانه روزنامه به صدا در آورد. پیرمرد نگاهی به اطراف کرد. پسرک 2-3 ردیف عقب تر بود. پیرمرد بی لحظه ای اتلاف وقت به سمت ماشین دوید و این همان کاری بود که پسرک هم کرد. پیرمرد هر آنچه در توان داشت به میدان آورده بود. به نزدیکی ماشین که رسید سر بالا کرد تا نگاهی به صورت راننده بیاندازد. جوان جاق بیست و خورده ای ساله که یک 200 تومنی تا خورده را به پسرک می داد. به صورت پسرک که نگاه کرد نیشخندی حاکی از پیروزی روی صورتش خود نمایی می کرد. نفسش به هن هن افتاده بود و دردی مبهم در سینه اش می پیچید. چراغ سبز شد. اما پیرمرد که حتی نای راه رفتن نداشت به سمت جدول رفت. پسرک نگاهی به پیرمرد کرد و با لبخندی حاکی از بی رقیبی در میان ماشین ها شروع به دویدن به سمت چهار راه کرد. پیرمرد در حالیکه دستش را حایل می کرد روی جدول نشست و در دنیای محاسبات بی انتهای مخارج فرو رفت. در همین زمان صدای بلند ترمزماشینی که فریادی آشنا آن را همراهی می کرد او را به دنیای واقعی برگرداند. بی اختیار به دنبال صدا دوید. چند ردیف جلوتر ماشین مدل بالایی ایستاده بود و راننده با نگرانی به جلوی ماشین نگاه می کرد. خود را که به ماشین رساند پسرک را روی زمین دید در حالیکه جوی باریکی خون از پس سرش روی زمین روان بود با صورتی خالی از آن لبخند پیروزی با روزنامه های رنگارنگی که روی زمین پهن بودند. ماشین ها بی توجه، صرفا شاکی از ترافیکی که ایجاد شده بود از کنار آنها رد می شدند. پژو که رد می شد از پنجره سرک کشید و نگاهی از کنجکاوی به صحنه انداخت. راننده در حالیکه با موبایل صحبت می کرد از بخت بد خود شکایت می کرد که در چه دردسری افتاده بود. پیرمرد اما آرام بر بالین پسرک گریه می کرد.م

Thursday, October 06, 2005

چه اصراریه!؟!

چند شب پیش اخبار خبری رو به نقل از مجله اکونومیست اعلام کرد که در بررسی های به عمل اومده توسط این مجله از بین 127 شهر جهان، ونکوور بهترین شهر جهان برای زندگیست و الجزيره در الجزاير و پورت مورزبی در گينه پاپوا بدترين شهرها شناسايی شده اند. در اخبار اعلام شد که در این مطالعه تهران جزو شهرهای مطلوب حساب میاد ولی وقتی آدم به این خبر تو بی بی سی نگاه می کنه قضیه کاملا فرق می کنه. در خبر بی بی سی تهران جزو 10 شهر قعر جدول است. راستیتش به من ربط نداره کدوم راست می گن ولی اگه به احتمال زیاد بی بی سی معتبرتره چه اصراریه اصلا که اخبار این خبر رو اعلام کنه. نه اینکه ما از همه چیز باید خبر دار شیم احتمالا به اون علته!!!م

چی بگم؟

اصلا من هیچی نمی گم هیچی هم برات نمی خرم. فقط بالا غیرتا اینو بخونین. خیلی با مزه تر از نبویه.م

Monday, October 03, 2005

مشدی

Tuesday, September 27, 2005

بالتیمور


Friday, September 23, 2005

استیو

یه بار جورج بوش داشت از سوید بازدید می کرده که می برنش یه کارخونه تولید پوشک بچه. همین طور که رییس جمهور سوید (اصلا داره!؟!) داشته قسمتای مختلف رو نشون می داده یه دفعه جورج بوش یکی از کارگرا رو می بینه و با ناباوری می گه:م
-استیو.پسر خودتی. تو اینجا چه کار می کنی؟م
استیو با افتادگی می گه: آره خودمم. وا... هیچی دیگه اینجا مشغولیم دیگه.م
بوش می گه: بابا ما آسمونا دنبالت می گشتیم. خوب یه خبری می دادی....م
رییس جمهور خیلی کف می کنه. سریع رییس کارخونرو صدا می کنه و راجع به استیو سوال می کنه. رییس کارخونه می گه که استیو یه کارگر ساده قسمت ارزیابی و تست میزان جذب مایعات پوشکاس!!!م
خلاصه رییس جمهور به وزارت اطلاعات می سپره که حواسشون به استیو باشه نکنه جاسوس آمریکاییا باشه. یه یک هفته ای که می گذره ملکه الیزابت زنگ می زنه به رییس جمهور که ما از جورج شنیدیم که استیو اونجاست. شما رو به خدا سلام ما رو به استیو برسونین. رییس جمهور خیلی کف می کنه. از فرداش همینطور رییس جمهور و نخست وزیر بود که زنگ می زد اظهار ارادت می کرد به استیو. کوریزومی که زنگ زدن رو بی ادبی می دونست خودش شخصا اومد جلو استیو هاجیمه داد. بعضی از رییس جمهورای جو گیر هم دستمال می فرستادن استیو امضا کنه. خلاصه رییس جمهور فهمید که استیو در روابط بین الملل یک مهره شناخته شدس و از اون به بعد محض کلاس هم که شده سفرای خارجی استیو رو با خودش می برد. یه بار که واتیکان دعوت بودن پاپ خدا بیامرز داشت سخنرانی می کرد که یه دفعه چشاش می خوره به استیو. داد میزنه اااستییییو پپسر توییی بیا بالااااا ب...نم.م
استیو میره بالا با هم یخده خوش و بش می کنه. وقتی بر می گرده می بینه رییس جمهور قش کرده. آب قند واسش می آرن می پرسن چی شد آخه. رییس جمهور میگه:م
-یه بغالی بغل من وایساده بود با تعجب بالا رو نگه می کرد گفت: اون یارو کیه با اون لباس عجیب غریب داره با استیو احوال پرسی می کنه!؟!م

چند توضیح

در مورد پست قبلیم چند سوتفاهم ایجاد شده که اینجا توضیح باید بدم:م
-اولا در مورد برزیل منظورم این بود که بعضیا چون از برزیل خوششون نمی آد هر تیم درپیتی که با برزیل بازی داشته باشه طرفدار اون تیم می شن. حتی اگه اون تیم آلمان باشه؛)م
-دوما من نباید این اشتباه رو می کردم چون من که حداقل در جریان بودم. منظورم گروه هژیر ایناست. چون گروه هژیر اینا دیگه گروه ممد ایناست و الان ممد رییس جمهوره. حواشی انتخابشم بمونه بین من و ممد؛) ولی چون خبرم خیلی دست اول بود اگه می گفتم گروه ممد اینا ملت می موندن حیرون که ممد از کی گروه دار شد!!! خلاصه شرمنده.م

Tuesday, September 20, 2005

شورای امنیت، سیاست، فوتبال، روشنفکری

آدم وقتی به عملکرد جناح راست نگاه می کنه کف می کنه چی جوری اینا اینقدر راحت حاضر شدن ایران رو گوشت دم توپ بکنن. راستش نمی دونم بالاخره پرونده ایران به شورای امنیت فرستاده می شه یا نه؟ وقتی فکر می کنم به این نتیجه می رسم یا اینا اصلا سیاست میاست حالیشون نیست و همچنان به صورت هیاتی و علی آقا پروینی دارن با جهان معامله می کنن یا اینکه اینا یه سری سیاست پیچیده و چند لایه رو دنبال می کنن و مثل یه شطرنج باز حرفه ای کل دنیا رو اس کردن. ولی من هیچی، شما همچین چیزیو باور می کنین. اصلا می شه؟ آخه آدم چی جور می تونه از عملکرد کشورای معامله گری مثل چین یا روسیه مطمین باشه. حالا درسته ما چار قرون معامله با این دو تا داریم عوضش آمریکا چند صد برابر ما با این دو تا معامله داره. قضیه کاملا به خود بزرگ بینی ما مربوطه. شایدم برکت پول ما بیشتر کسی چه می دونه. ولی هر چی که هست این مسلمه که آدم با طناب همچی کشورایی نمیره تو چاه. همونطوری که دفعه پیش قطعانمه آژانس با اکثریت آرا تصویب شد که شامل همه کشورایی بود که ما روشون حساب می کردیم. و عکس العمل ما هم واقعا قوی بود.... نا مردااااااااااااااا.م
خلاصه با همچین سخنرانی قرایی که خوشبختانه خیال بقیه کشورایی که همچین یه خورده دو دل بودن رو راحت کرد به نظر نمی آد حالت دوم مطرح باشه هر چند که ما زور بزنیم بگیم عمرا. حتما یه برنامه ای هست. مخصوصا بعد از بازی بسیار زیبایی که جناح راست تو این انتخابات با جناح چپ کرد و همچین کله گنده های جناح چپ رو تو قوطی کرد که یه چند ماهیه هنوز گیج و منگن و صداشون در نمی آد. استراتژی حرکت با چراغ خاموش رو که می گن چند سال پیش شروع شده و در نهایت جناح چپ رو وادار به یه شکست ننگین کرد آدم رو به این توهم می رسونه که عمرا شق اول که نمی شه باشه. حتما داستان یه چیززه دیگس.م
اما.....اما توضیح این مساله اینقدا هم سخت نیست. این که جناح راست اینقده راحت جناح چپ رو سر کار
می ذاره به این دلیل نیست که جناح راست خیلی خفنه. بلکه دلیل این قضیه نا پختگی بیش از اندازه جناح چپه. یادم می آد وقتی کلاس اول دبیرستان بودیم با سال چهارمیا که بسکت بازی می کردیم همچین ..وز می شدیم که نگو. اون موقع فکر می کردیم اونا چه خفنن. ولی نکته در کوچیکی و ضعف ما بود که اونارو بزرگ می کرد. مثال بسکت غربیه!!! باشه مثالمو بومی تر می کنم. بازی های ایران و مالدیو یادتون می آد. 17-0 و نتایجی شبیه این. آیا 17-0 بردن مالدیو دلیل می شه که ما فوتبال بلدیم !!! آیا دلیل می شه که فکر کنیم حالا کدوم تیم خوشبختی این افتخار رو داره که حریف ما تو فینال جام جهانی باشه. اون بدبختا فوتبال بلد نبودن برزیل و ایتالیا و اسپانیا که بلدن. (تعمیم این قضیه به روابط بین الملل به عهده خودتون). راستش اتفاقا کاری به جنبه جهانی قضیه ندارم. اون که رفته به پاچمون به جای خودش. تنها چیزی که می خوام بگم اینه که با توجه به بی کفایتی اصیلی که این آقایون از خودشون نشون می دن باخت در انتخابات صرفا به دلیل دید بسته، کوته نگری و بی کفایتی جناح چپ داره. ما برای مخالفت با جناح راست از جناحی داریم حمایت می کنیم که اصلا لیاقتشو نداره. اونم صرفا واسه مخالفت با جناح راست. این حمایت در راستای مخالفت، عین طرفداری از "هر" تیمی ه که مقابل برزیل بازی می کنه حتی آلمان!!!! (خواستم بگم حتی حمایت ار منچستر برای مخالفت با ریال مادرید ولی متاسفانه فعلا اوضاع مساعد نیست ؛) مطمینم که هر کدوم از شماها با بعضی از این آقایون چپی در تماس بودین و هر کدوم تجربه کافی از بی کفایتی و دنایت اونها دارین. (البته بعضی از افراد تو جناح چپ هستن که هنوز واسه من محترمن از جمله خاتم و معین. در ضمن این حرفای من معنیش این نیست که راستیا بهترن). راستش اینه که تجربیات این چند سال اینو در من به وجود آورده که چپی ها از احساست قشر تحصیلکرده صرفا به عنوان نردبون استفاده کرده تا ضعفای خودشو بپوشونه و موقعیتای از دست رفته رو جبران کنه.م
اما خوب همه اینا که چی؟ من فقط می خوام بگم بهتره به جای اینکه نردبون اینو اون باشیم باید سعی کنیم خودمون یه تشکل منسجم تر درست کنیم تا هم الکی نیرومون هرز نره و هم جلوی سو استفاده جناح های مختلف از خودمون رو بگیریم. بین ماها به اندازه کافی تفکر وجود داره که بتونه یه تشکل رو هدایت کنه. به اینصورت افرادی که مثل ما ها تفکرشون واقعا اصلاح بوده (پیشرفت فرهنگی-اقتصادی-تکنولوژیک) و هیچ تعلق خاصی به هیچ جناحی ندارن می تونن به جای اینکه مورد سواستفاده قرار بگیرن منشا اثر باشن. طیف افراد وابسته به این تفکر هم وسعتش خیلی زیاده از دانشجوهای با استعداد داخل تا فارغ التحصیلای موفق و بعضا پولدار ساکن خارج. نکته مهم در مورد همچین تشکلی اینه که می تونه لابی کنه. چه در داخل و چه در خارج. مطمینا همچین تشکلی در روابط بین الملل طرف صحبت خواهد بود. در داخل هم مطمینا هیچ حزبی نمی تونه خودشو از مشورت با یک همچو طیف بالقوه تاثیر گذاری بی نیاز بدونه. من اصلا پیشنهاد این رو نمی دم که ماها باید یه حزبی بشیم که بتونیم انتخابات رو ببریم تنها کافیه حزبی باشیم که به دلیل برد اثر گذاری در جامعه (دقت کنین که طیف مرتبط با پزشکا و مهندسا چه قدر وسیع و تاثیر پذیرن) ضرورت مشاوره و ایتلاف آگاهانه پیدا کنیم. اونوقت می تونیم واقعا در ازای همکاری مشروط با گروه های مختلف اهداف اصلاحی و سازندگی خودمون رو به اجرا بذاریم چون این واقعا هدفمونه. حرفام یه مقدار زیادی بزرگه ولی با هدف گذاری 10 ساله قابل دستیابیه. مطمینم افراد تاثیر گذار دلسوز همچنان تو این جامعه پیدا می شن مثل دکتر منصوری یا حتی دکتر معین (البته بدون اطرافیانش) و ... البته حتما باید حواسمون باشه از عناصر بعضا بی خاصیت که خیلی از تشکلای دانشجویی رو به خودشون جذب کردن و صرفا مطرحن پرهیز کنیم. اصلا قصد توهین ندارم ولی مثلا شیرین عبادی (من واسه خود خانوم عبادی خیلی احترام قایلم ولی هیچ دلیلی نمی بینم ایشون رهبر سیاسی ایران بشن). خوشبختانه برای ارتباط بین اعضا دیگه همه ماشاله بلاگ دارن و به جای یه روزنامه کاغذی می شه از یه روزنامه اینترنتی چیزی شبیه ایده روز ان لاین می شه استفاده کرد. اینا همه صرفا یه سری ایده خامه که فکر می کنم ایجاد این تشکل کاملا حرفه ای و ساختار بندی شده باید باشه یه چیزی شبیه تشکل هژیر اینا تو ام آی تی. یعنی اینکه این همه مهندس صنایع درست کردیم که چی. یه بار بیاین یه تشکل طراحی کنین که ساختارش به باد دل من و یکی دیگه بند نباشه و علمی باشه. (راستیتش تنها نکته ای که یه سری روشنفکر ایرانی می تونن روش توهفق داشته باشن و اصالتشو بعد از هر وعده غذا زیر سوال نبرن اصول علمیه. تازه اونم مشکوکه!!!). از همه می خوام ایده هاشونو در این زمینه به یه جایی منتقل کنن و بچه هایی که وبلاگاشون پر خواننده است مثل بهمن و حسین و نیک آهنگ و ... جمع شن و یه طرح درست حسابی بریزن. مطمینم در این راه بچه های شرق که تو این راه حرفه ای ان خیلی می تونن کمک کنن. زیاده عرضی نیست. زیادم اگه خواستین جدی نگیرین.م

Tuesday, August 16, 2005

رهگذر

ای رهگذر 80000ساله این یکسال نیز چو بگذرد می شود 80001 سال!!!م

Tuesday, August 09, 2005

چه وقت برای وب لاگ نوشتن خوبه؟

چه وقت برای وب لاگ نوشتن خوبه؟ خوب معلومه وقتی یه وقتی می رسی فرودگاه که سگ پر نمی زنه و اگه کامیون بیاری که فرودگاه رو بار بزنی یه کارگر .... (ملیت به دلایل محرمانه محفوظ) پیدا نمی کنی کمکت بکنه. وقتی حسابی جوارح خارجی و داخلی رو خاروندی و نتیجه فوتبال جیبی به 125-134 رسید (می گم فوتبال نه بسکتبال!!!) و از بس با خودت گل یا پوچ بازی کردی که دیگه دست خودتم می خونی و وقتی یه دست مافیای 25 نفره رو با موفقیت جای همه بازی کردی و آخرشم بعد اینکه بازی تموم شد نفهمیدی مافیا کیه!؟! دیگه چه کار احمقانه دیگه ای باقی می مونه!؟! هیچی. همین که بعد از 5 ماه (بی خیال این 2تا قبلی بشین که نه درد شما تازه بشه نه اونجای ما بسوزه) بشینی تو فرودگاه تورونتو وب لاگ بنویسی و در به در دنبال اینترنت بگردی که نکنه دیر شه!؟! زت زیاد.مراستی به علت استقبال کم نظیر دیگه انگلیسی نمی نویسم. باشد که مقبول افتد.م

Thursday, June 16, 2005

فیلم هاشمی

فیلم هاشمی رو احتمالا همتون دیدین. فیلم واقعا خوش ساختی بود. درسته من به معین رای می دم ولی واقعا فیلم انتخاباتیش یبس بود. من که طرفدارش بودم حال نداشتم تا آخرش گوش کنم ولی فیلم رفسنجانی رو دو بار دیدم. این نشون می ده معین چقدر کار می تونست بکنه تا رو مردم تاثیر بذاره و نکرد. این اهماله به نظر من. منم قبول دارم که معین اصلا توانایی مالیشو نداره که با این حجم تو سطح شهر تبلیغ کنه ولی مطمینا تو جناح چپ یه کارگردان خوش فکر پیدا می شه یه کلیپ باحال بسازه تا اینکه یه سری دختر پسر رو نشون بدن که یه سری سوال چه حالا مهم چه بی اهمیت بپرسن. واقعا که چپی ها ضعیف ضاهر شدن. اصولا تو یک فضای حرفه ای هر کی حرفه ای تر برنده می شه. این قانون بازیه.

Sunday, June 12, 2005

Apology

I would like to ask for your all apologies for this weird and funny look of my last post. Unfortunately some properties are not working properly in my posting system. Excuse me again.

من رای میدهم

خیلی وقت بود که اصلا فرصت چیزی نوشتن نداشتم ولی امروز به دلیلی مجبورم بنویسم. امروز تصمیم گرفتم در انتخابات شرکت کنم ولی قبلش باید اینارو بگم که لال از دنیا نرم. تا امروز قصد نداشتم در انتخابات شرکت کنم دلیلشم می تونین در سر مقاله امروز شرق ببینید. اینکه ما اخرشم موفق نمی شیم انتخاب دلخواه و تغییر دلخواه رو بدیم ولی نظام کاملا به اون چه که از این انتخابات می خواد می رسه. در ضمن اینکه دوم خردادیا باید می فهمیدن که اون 20 میلیون رایی که تو انتخاباتهای مختلف گرفتن مال باباشون نبوده و مردم ازشون کار و حرکت می خواستن نه فقط حرف و شعار و بی تعارف استفاده از پست و مقام و قدرت. قضیه دنباله روی از جبهه مشارکت با هر موضعی که بگیره منو یاد این جوکه میندازه:م
یه بار یه تهرانیه و یه اصفهانیه و یه ترکه رو کرده بودن به تپه، حاج اقارو گرفته بودن دستشون، خوش و خرم تو هوا می چرخوندنش و می شاشیدن. یه دفعه یه مامور سر می رسه داد می زنه: هوی، شماها دارین چه غلطی می کنین اونجا.م
تهرانیه خودشو نمی بازه و می گه: جناب من داشتم با شاشم رو خاک می نوشتم مرگ بر آمریکا.م
ماموره پیش خودش می گه ای ناکس یه چیزی گفت نتونم چیزی بش بگم. رو می کنه به اصفهانیه می گه: خوب تو داشتی چی کار می کردی؟م
اصفهانیه هم میگه: منم داشتم می نوشتم مرگ بر اسراییل (البته با لهجه اصفهانی می گه)م
ماموره دیگه خیلی شاکی می شه. بر می گرده به ترکه می گه: خوب تو داشتی چه غلطی می کردی مرتیکه.م
ترکه یه خرده هول می شه می گه: وا... من سوات موات ندارم. بیا بگیر هر چی خودت می خوای بنویس. (عمرا بتونین با لهجه دیگه ای بخونین).م
به همین دلایل دوست نداشتم مثل بز اخوش هر کاری مشارکتی ها می کنن منم دنبالشون برم. که هم به شعور خودم توهین کنم هم تعداد رای های درون صندوق رو زیاد کنم که از فردا هر چی که هر کی گفت بگن: دموکراسی از این بلوری تر!؟! هاشا و کلا.م
با اینکه شخصیت معین رو خیلی دوست دارم –همون طور که خاتمی رو از صبح 28 خیلی بیشتر دوست خواهم داشت- ولی کاملا معلومه که معین الان بازیچه مشارکتی هاست بیچاره، نه بیشتر. البته قبول دارم حالا اگه رییس جمهور خودش خیلی عرضه نداشته باشه معاوناش که نمردن. نمونش آمریکا که هر روز گردنش کلفت تر می شه. در ضمن وقتی رییس جمهور خودش صلاحیتش تایید نمی شه دیگه لوایحش که جای خودشونو دارن. پس اگه دولت خاتمی دولت هر 9 روز یک چالش بود دولت معیین بذات خودش چالشه. یعنی ایینکه مملکت خر تو الاغ میشه و هیچ کاری پیش نمیره چون نمیذارن. یعنی این همه ظرفیتی که هر روز می ره به چاه توالت بازم خواهد رفت. تحلیل من این بود که به هر حال که هاشمی انتخاب می شه شاید بدم نباشه. چون به هر حال می تونه با اینا طرف بشه، با آمریکا هم که می خواد پیمان اخوت ببنده. شاید سرمایه گذاری خارجی هم بیشتر بشه تازه در عین حال با بقیه راستی ها کاملا تو یه خط نیست. خلاصه اینکه مطلب نبوی رو که بخونین خوب گفته. تازه به اینصورت با رای ندادن هم اون راستیا انتخاب نمی شن هم همچین مشروعیت هم رییس جمهور نداره.م
ولی آدم که فکر می کنه می بینه ای بابا حتی اگه 20% هم برن رای بدن که نه اینا خیالشون نه خارجیا تا وقتی که منافعشون تامین بشه. تازه دولت خاتمی بیچاره اگه خیلی کارا نذاشتن بکنه کار بد هم نکرد که این خودش کلیه. در ضمن هر چی فکر می کنم دلم راضی نمیشه همچی هلپی رفسنجانی رییس جمهور شه (هر چند می شه) و می بینم خوب آقا اگه اینکاره بود خوب تو 8سال خودش می کرد تازه از وقتی روحانیت ازش حمایت کرده معلوم شده همچین هم با هم بد نیستن یعنی تو این مدت با بچه ها که صحبت کردم به این نتیجه رسیدم که ژستش خوبه ولی ... هر چند که هنوزم ترجیح می دم رفسنجانی بشه تا قالیباف. ( شاید بر خلاف گذشته تاریکش برای قدرت بیشتر خودشم که شده دهن بقیه رو سرویس کنه) ولی آدم وقتی یادش می آد که برخلاف تصور عمومی که خربزه و عسل نمی سازن ممکنه خیلی هم به هم بسازن و دهن ما رو سرویس کنن می بینه که باید حواسش باشه. اما مهمترین نکته اینه که چه بهتر که دولت معین به خودی خود چالشه. چون یه بار برای همیشه مشخص می شه آقه اوضاع این مملکت با ایستادگی و مقاومت درست میشه یا نه ما همون بریم کشکمونو بسابیم و از این به بعد هم برای اینکه مردم خسته و بدعادت نشن شورای نگهبان رییس جمهور رو انتخاب می کنه و به اطلاع مردم می رسونه. یا شایدم نمیرسونه.م
پس من رای میدم. اونم به معین. هرچند مطمینم که پشیمون می شم. ولی چه کنیم که جوانیه و خامی. البته چون خودم در یک حالت گلاب به روتون- تیلیتی گیر کرده ام این توصیه رو به هیچ کس دیگه نمی تونم بکنم. ببینید دل خودتون رضا می ده یا نه.م

با عرض شرمندگی من واسه لینک دادن مشکل دارم. این 2 تا لینکو جداگانه باز کنید.
http://www.sharghnewspaper.com/840322/html/index.htm
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/06/050608_nabavi_satire.shtml

Friday, March 18, 2005

سال نو

من از همین تریبون به صورت رسمی فرا رسیدن سال نو خورشیدی رو پیشاپیش به همه دوستان، آشنایان، اقوام، مشتریان و حتی دشمنان عزیز خودم تبریک می گم و از اونجایی که سی ام، یکم و دوم کشیکم تصمیم گرفتم بازم پیشاپیش یه مهمونی بگیرم تا به اتفاق دوستان سال نو رو نرسیده جشن بگیریم. از همین تریبون جای همه اهالی بوستون آباد، کالج بوستان، فرشته نشین ها، بمبیی ، تری استه، توورنتوو و بقیه جاها رو خالی می کنم. کاش بودین یه حالی می کردیم. آخه امشب اولین شبیه که قراره ریسک و مافیا بازی نکنیم!!! یاد اونسال خونه کاوه هم بخیر. همه حتما سال خوبی داشته باشین.م

New Year

I officially just from this same tribune congratulate the upcoming new year to all my dear friends, relatives, colleagues, clients and even my enemies. As I am on duty on 30th, 1st and 2nd I have decided to hold a party with friends to celebrate the new year. From this tribune I announce that the place is all empty for gals from Boston, College Park, Los Angeles, Bombay, Trieste, Toronto and all other places they are. “Wished you were here” to joy this celebration together. You know tonight is the first night we are not going to play Risk or Mafia!!! I still remember the nice night we had in Kaveh’s place. All of you have a nice nice year.

اولین تجربه

یه روز یه پسر می آد خونه و به پدرش می گه: پدر من امروز اولین تجربه سکسم رو داشتم.م
پدره با خوشحالی در حالیکه حس فضولیش هم گل کرده بود میگه: آفرین پسرم خوب تعریف کن ببینم چطور بود؟م
پسر سری تکون می ده و می گه: فعلن که کونم درد می کونه حال ندارم. بعدن تعریف می کنم.م
به نظر می رسه تجربیات ملت ما هم از دموکراسی تو همین مایه ها باشه...م

The First Experience

Once a boy comes home and tells his dad: Hey dad I had my first Sex experience today.
His dad happily with a glance of curiosity in his eyes tells him: Excellent son, now explain me how it was?
The boy shaking his head says: You know my ass is aching by the time and I don’t feel like doing that. I will tell you about it later.
It seems that our society’s experience of Democracy is something somehow the same…

Monday, March 14, 2005

دکاتیر

چند نکته در مورد دکترها که باید یه خاطر داشته باشید:م
دکترها داروهایی تجویز می کنند که کم می شناسند،م
برای بیماری هایی که کمتر می شناسند،م
برای بیمارانی که اصلا نمی شناسند.م
با این وجود چی جوری جرات می کنین جونتون رو بسپرین دستشون.م

Drs

There are some points you should remember about Doctors.
They prescribe drugs they know little about,
For disease they know less,
For patients they don’t know at all.
How could you trust them after all;)

Friday, March 11, 2005

حال خوب

هر چی بخش زنان راجع به تولد و زندگی بود بخش داخلی راجع به عجز و مرگ. اولین روزی که وارد بخش شدیم و تختارو تقسیم کردیم یکی از تختایی که به من افتاده بود یه پسر بچه 14-15 ساله بود که تالاسمی ماژور داشت و دایم در حال داد زدن بود. وقتی علت رو پرسیدم گفتن که به خاطر درد به این پسر مورفین می زدن که حالا دیگه وابسته شده بود و چون مرخصش کرده بودن دیگه بهش مورفین نمی دادن الان در حال داد زدن بود. خانواده پسره هم به همین دلیل از بیمارستان نمی بردنش. اینقدر داد زد تا بالاخره دل یکی سوخت و قرار شد یه دوز مورفین بش بدن. حدود 10 دقیقه بعد از این که مورفین رو دادن دیگه پسر داد بیداد نمی کرد و همه راضی به کارشون ادامه می دادن که یه دفعه پرستار دویید تو اتاق ما و گفت انترن تخت 7 شمایید؟ گفتم بله. گفت بییاید که مریض ارست کرده. من سریع رفتم سر تختش. پسر یه صورت دفرم با استخون بندی نافرم داشت- به خاطر تالاسمی- و سرش به یه سمت افتاده بود. من سی پی آر برای مریض شروع کردم ولی تغییری در وضعیتش ایجاد نمی شد. حدود 0.5 ساعتی داشتم زور می زدم ولی خودم نمی دونستم که آیا واقعا دوست دارم که برگرده یا نه. از یه طرف خوب دوست داشتم و وظیفه ام این بود که مریضو برگردونم. از یه طرف می دیدم که واقعا برگشتنش چه سودی به حال خودش و خانوادش داره. که بیشتر خودش درد بکشه و بیشتر خانوادش ناراحت باشن تازه الان نه 2 ماه دیگه. شاید میل من به برگشتن اون پسره بیشتر خودخواهی خودم بوده که اصلا هیچ کاری هم با اثراتش نداشتم. شاید هم من اصلا در جایگاهی نبودم که حق فکر کردن در این مورد رو داشته باشم. ولی هر چی که بود بعد از اون تزریق با حال خوبی مرد...م

Feeling good

As much as gynecology ward was about birth and life the internal medicine ward is about poverty and death. The first day we entered the ward dividing the beds, one of the patients in my beds was a 14-15 years old boy with Major thalasemia who was shouting all the time. Asking the reason they told me that for his pain he was given morphine for a long period and now he was getting dependent to that. As he was discharging from the ward they were not giving any more morphine to the boy and he was craving for that. The kid’s family were not taking him home for the same reason. Were could they find morphine for the kid from now on. At last one was kind enough to give him another dose. After 10 minutes ther were no shouting anymore and every one satisfied were doing their works. Suddenly the nurse ran into our room and asked if I was the intern for the bed number & Nodding my head she told me that the kid has arrested. I ran to his bed. The kid with a deformed face and not in a good shape skeletal system –due to his thalasemia- was asleep with his head falling to one side. He was cold and me doing CPR changed nothing to his situation. I was doing CPR for half an hour and I didn’t still know if I really wanted him back or not. From one side I liked him back and it was my duty him being back but looking from the other side what good his being back could be to himself and to his family. More aches for himself and more discomfort to his family? Yet if not today this would be his fortune if not today 2 months later. May be my desire for his coming back was due to my self-seeking approach not paying attention to the outcomes of my job. Or may be I was not in the position to have the right to even think about that. Whatever it was, I knew that receiving his last morphine dose, He died in a good mood…

Monday, March 07, 2005

ان و گه

ساعت 3.5 صبحه و من دیروز تا ساعت 6 بیمارستان بودم و داشتم ااز مریضام شرح حال می گرفتم. خونه که رسیدم خوابم برد تا الان که باید کل کبد رو از رو هریسون بخونم –عمرا- چون استادمون یخده سگ اخلاقه و آدم رو در 3 سوت با خاک کوچه یکی می کونه. تازه شنیدم که یه مریض جدید هم رو تختای من خوابیده. خدا رحم کنه. تازه اینا جدا از هفته پیشه که تماما درگیر اولین کارسوق ملی عصب شناسی سمپاد بودم. مردم تا تموم شد ولی خیلی حال داد خیلی بچه های با هوشی بودن. الغرض اینکه وقتی در بحران التقاط ان و گه هستی به سختی یادت می آد که باید نفس هم بکشی چه برسه به اینکه وب لاگ بنویسی.م

Tuesday, February 15, 2005

زود

آه. به زودی باز خواهم گشت با یک بغل پست...م

Soon

Hey,I’ll be back soon with a hand full of posts.

Friday, February 11, 2005

گوزمخی

خیلی دوست دارم یه چیزی بنویسم ولی هم یه جورایی مخم گوزیده هم اینکه اون چیزایی که می خوام بگم یخده طولانیه. مخصوصا که اخیرا خیلی دچار مشکلات اخلاقی-فرهنگی شدم و این سوال اساسی ذهنمو-کجا رو!؟!- مشغول کرده. آیا روابط من با دوستام درسته؟ تریپم درسته؟ آیا بی خودی خودمو زیاد صمیمی حس می کنم؟ دوستام راجع به من چی فکر می کنن؟ زیادی خرده فرمایش دارم؟ زیادی دستور می دم؟ خیلی سطحی و جلف به نظر می آم؟ آیا اگه یه کار جدی باشه کسی رو من هم حساب می کنه یا من فقط به درد گل واژه گفتن و وقت تلف کردن می خورم؟ آیا اونقدی که بقیه برای من مهم ان منم برای دوستام مهم ام؟ و ... فکر می کنم من هنوز در اون نوع روابط که دوره دبیرستان با بجه ها داشتیم گیر کردم ولی بقیه دارن بزرگ می شن خیلی بزرگ. قد یه آدم بزرگ راست راستکی. هی... شاید دوستا به غیر از گل واژه شنیدن از آدم حاضر باشن به مزخرفات رفیقشون هم گوش کنن.م
-نکته 1: خواهش می کنم حداقل در کامنت ها حده اقل جواب این یکیو دیگه بدین.م
-نکته 2: ریدم تو این نوستالژی این چیزی که نوشتم.م
-نکته 3: ولی مرامی بد سورپریز شدم. حدسش رو هم نمی زدم.م
-نکته 4: بازم ریدم به کل این متنی که نوشتم.

Brain inFartness

Like to write something so much but my brain is somehow inFarted and the things I want to write are somehow long. Specially … You know what? the rest I wanted to write are cheap even in Persian. So forget about it. It’s nothing worth saying it all again in English. If you don’t know Persian this way you have saved at least 5 minutes of your time. That’s my gift to you in a memory of revolution… Have a nice 5 minutes.

Tuesday, February 08, 2005

برف

ای والله عجب برفی.خیلی پایشم. یه هفته هم بیاد من هستمش.

Snow

What a snow it is. I love it. Even if it’s gonna snow for one week.



Saturday, February 05, 2005

جوونی کجایی که

چند وقت پیشا یه چند روزی صبح آف-تحطیل خدایی که همیشه هستیم- بودم و تو خونه روزگار طی می کردم. حوصلم که سر می رفت تلویزیونو روشن می کردم. تنها کانالی که برنامه ای غیر از آشپزی و برنامه های خانوادگی و سوالات فقهی و مشکلات خانمهای بی کار داشت کانال 2 بود که صبح ها کارتون می ذاشت. برخلاف این کارتونهای بی مزه بی معنی جدید مثل جنگ ستارکانو چی چی مونو از این دست مزخرفات کانال 2 داشت طبق سنت حسنه نمایش 1000 باره کارتونهای قدیمی کارتونهای "بچه های آلپ"-همون آنت و لوسین- و "سرندیپیتی" نشون می داد. کلی روحم تازه شد. تو یکیش آنت زد تو گوش اون لوسین زی زی اون احمق هم شروع کرد به ساختن مجسمه در جواب. خاک بر سر آنت یه بار دیگه هم زدشا ولی او با جدیت هر چه تمام مجسمه می ساخت!!! تو اون یکی هم خانم لورا به اون دلفینه و سرندیپیتی و پسره اجازه می ده تو جزیره بمونن. آخ که اون موقع چقدر در حسرت یه لحظه دیدن خانم لورا له له می زدیم. ای بابا جوونی کجایی که یادت بخیر.

Hey where are thou young times!?!

Last month I had some mornings off of the hospital –being off of the brain is nothing new- and I was wasting my time- as usual- at home. When ever I felt bored, I turned on the TV. The only channel which had some program else than cooking and icy familial programs and religious questions and question of some workless house keeping ladies was channel 2- not mbc 2 of course- which was showing some cartoons at least. Unlike these nonsense new cartoons like star wars and blah blah Mon channel 2 was showing some old popular cartoons like “Kids of Alp”- Annette and Lucian- and “Serendipity” based on the familiar custom of re 1000 times showing of old programs. It really freshed my soul. In one Annette slapped Lucian face twice and he –the ZiZi- was still trying to build a statue to make her happy (what a shame)!!! In the other one Miss Lora let Serendipity and the boy and the Dolphin to stay in that tropical Island. How much we dreamed of seeing Miss Lora for a second those days. Hey Baba where thou young times.

Tuesday, February 01, 2005

بو گه

یه بار 2تا رفیق-حالا اهل یه جایی بودن دیگه چه فرقی می کنه- رفته بودن سینما.م
اولی در حالی که بو می کشید گفت: اصغر اینجا بو گه می آد.م
اصغرم یه بو کشید و گفت: آره راست میگی. بی فرهنگا.م
2تایی بلند شدن رفتن یه ردیف جلوتر. بعد از 5 دقیقه اولی دوباره یه بویی می کشه و می گه:م
اصغر اینجام بو گه می آد.م
اصغرم یه بویی می کشه و میگه: آره راست میگی. یه ردیف دیگه هم می رن جلو.م
یه 5 دقیقه ای نگذشته بود که دوباره همون قضیه تکرار می شه. هی یه ردیف یه ردیف جلو می رن تا به ردیف اول می رسن. دوباره اولی یه بویی می کشه و می گه: اصغر اینجام بو گه می آد.م
اصغرم یه بویی می کشه و میگه: آره. اولی یه فکری می کنه و می گه:م
اصغر پدر سگ. نکنه تو ریدی؟م
آره چطور مگه!؟!م
هین قضیه آدم یاد بعضی از مسوولین میندازه-البته نه الانا دهه فجر نقل فقط نقل موفقیت هاست از جمله اینکه ما 25 سال پیش هیششی کامپیوتز نداریم الان به مرحمت دهه فجر همه دارن. یا مثلا کی تو اون داره تونسته بود اینترنتو بومی کنه-فیلترینگو عرض می کنم- هر جوونی که اوم موقع وصل می شد اینترنت همش فسق و فجور بود ... بگذریم در این 25 سال اینقدر از این پیشرفتا داشتیم که دیگه حسابش از دستمون در رفته.- موقعی که از یه دستگاه جوری انتقاد می کنن و از عملکرد ضغیفش و اینکه اگه اونا بودن چقدر اوضاع فرق می کرد که آدم دلش به حال خودش و مملکتش می سوزه که چرا از وجود این نعمت های الهی محرومن. اما خودتونو زیاد ناراحت نکنین. کافیه به لیست مدیران قبلی همون پست مراجعه کنین تا اسم اون عزیزان رو هم اون تو پیدا کنین!!!م
بد نیست به شرق 2شنبه مراجعه کنین.م

Shit

Once upon a time two friends –what’s the difference what their originality was- had gone to cinema.
In the middle of the movie the first one sniffing around tells his friends that: Asgar it smells like shit here.
Asghar sniffed around too and said: you are right. What a low class citizen!!!
They moved to the front row. After 5 minutes the first one sniffing again tells asghar that: Asgar it smells like shit here as well.
Asghar snifiing around again nods his head to confirm and they again move to the next row.
This story goes on till they get to the first row of cinema. The first one sniffing again repeats his complaint that it smells like shit there too.
Asghar says yes.
The first one thinks for a moment and says.
Hey bullhead isn’t it you defecating around?
Yes. That’s me. What’s the problem?
This story reminds me of some governmental administrators, criticizing (although I am not talking about the “decade of opening”. In these days the only story being told is the story of the victories and triumphs. Like the point that no one had any PC in his home 25 years ago but thanks to this decade everyone has got one today! Or who could make the internet domestic –I am talking about filtering- in those days? Therefore there was nothing else beside porn and bad manner for any kid getting connected to the internet… Let’s not talk about the victories of this decade as they are so much that they couldn’t come to number) a department’s function and the negative outcome of that special department and how good that department could be if they were able to manage it. Hearing them you get so sorry for yourself and the country being deprived of the benefits could be achieved by their existence. But don’t be sorrow to much. Take a careful look at the list of the previous managers of the same department. No wonder you could find their name there as well. Take a look at Monday issue of Shargh. You will find it interesting.

Sunday, January 30, 2005

ای والله

این کاری بود که خیلی زودتر از اینا باید می شد. دمشون گرم.

God’s bless on them

This is the job should have been done much sooner. May their breath be warm.


Monday, January 24, 2005

راهنمای عملی سپری کردن تعطیلات عید

کم کمک داره عید میادو ما ایرانیا که خیلی موجودات مشتاقی هستیم هنوز سال تمام نشده کم کم به خودمون استراحت می دیمو پیش پیشکی می ریم به استقبال عید. از مراسم مربوط به 2 ماه مونده به عید کنون مثل دودر کنون، وللش کنون و ... که بگذریم باید از همین الانا دیگه به فکر محل سفر و مکان اقامت در طول تعطیلات بود. یه سری حال می کنن که برن گردش و تفریح و اینور اونور، یه سری هم حال می کنن یا تو خونه یا یه هتل باحال شیک و پیک و با کلاس با طبیعت مناسب بشینن و استراحت کنن. اگه از سری آدمای دوم هستید براتون یه خبر خوب دارم. اینکه شما با هر بودجه ای، فقط تصمیمتون رو بگیرید تا در یک هتل معروف با سوئيت های مناسب و باحال مجهز به تمام امکانات ( تلویزیون، یخچال، لوستر، شیشه نوشابه و انواع آلات لهو و لعب) بتونین تعطیلات آرومی و سپری کنین. تنها نکته منفیش اینه که مسوولین هتل می گن طول مدت اقامت محدوده. البته اونم خیالی نیست میشه یه کاریش کرد. اگه تصمیمتونو گرفتین اواسط اسفند باید برای رزرو جا اقدام کنید البته باید عجله کنین چون ممکنه پر شه. برای رزرو لطفا یک عدد از این بلندگو دستیا ابتیاع کنین و با یه قیافه روشنفکر نما منزل رو به مقصد یکی از میادین اصلی شهر ترک کنید-میدون هر چی اصلی تر بهتر مثلاُ میدون انقلاب با توجه به نزدیکی به دانشگاه گزینه مناسبیه- بلندترین محل را در میدان انتخاب کنید –البته مواظب باشید بعضی از میادین برای سلامتی خطرناکن- بلندگو را روشن کنین و یک سری فحش انتخابی-هر چه کلفت تر موثرتر- را با اسامی یک سری مقامات مملکتی-بهتر است اسامی رو از راستی ها انتخاب کنین. با انتخاب اسامی چپی ممکنه این کارتون اثر معکوس داشته باشه- به صورت ترکیب های 2تایی بریزین وسط. اونقدر به این کارتون ادامه بدین تا کم کم مردم جمع بشن و با تماسی که با مامورین قضایی گرفته می شه، بیانو شما رو ببرن-اینجا اثر میادین بزرگ مشخص می شه که این عملیات شما 3 سوته انجام میشه-. از اون به بعدش دیگه به استعداد خودتون داره که باید سعی کنین خودتونو خوب سیاسی نشون بدین. حرفای قلمبه سلمبه در مورد آزادی و حق انتخاب آزاد و حقوق بشر و از این دست گل واژگان. دیگه بعد از اونش کاری به شما نداره و کارها سیر طبیعی خودش رو برای اختصاص سوئيت مناسب برای شما طی می کنه. اقامت خوب با خاطراتی شاد رو برای شما آرزومندیم.م

تسهیلات: اگه در خارج از کشور زندگی می کنن یا امکانات دسترسی سریع به میادین بزرگ و اصلی رو ندارین می تونین به راحتی با استفاده از اینترنت مراحل فوق رو طی کنین به این صورت که با مراجعه به سایت بلاگر برای خودتون یک وبلاگ باز می کنین و اون حرفایی که قرار بود وسط میدون بزنین رو اون تو با پیاز داغ بیشتر می نویسین. حتی می تونین کلی از سناریوهای شنیده یا نشنیده رو هم نقل کنین. اونوقت به یکی از بلاگ های پر خواننده سیاسی می رین و از طرف درخواست می کنین که بهتون لینک بده. دیگه کار زیادی نمی مونه. فقط لطفا زودتر خودتون رو به مراجع ذیصلاح معرفی بفرمایید. برای شما هم اقامت خوبی رو آرزومندیم.م